ونکوور از داخل ترن هوایی (۱۵) – استراتکونا،‌ بهشت سگ‌ها

مجید سجادی تهرانی – ونکوور

در پارک استراتکونا صبح برفی زیبایی است. از آن روزهایی که هیچ رهگذری نمی‌تواند سردرگریبان یا سردرگوشی از کنار پارک بگذرد، و چند لحظه‌ای به تماشای منظره نایستد. و گاهی می‌بینی که رهگذران بر تردید خود غلبه می‌کنند و با کفش‌ها و لباس‌هایی نه چندان مناسب به محوطهٔ برفی می‌زنند و در آن راه می‌روند و برف‌ها را لمس می‌کنند و شادی‌های دوران کودکی را دوباره تجربه می‌کنند.

پشت پنجرهٔ غذاخوری شرکت ایستاده‌ام و به منظرهٔ پارک استراتکونا نگاه می‌کنم. هر روز وقتی برای ریختن چای به غذاخوری می‌آیم، در فاصلهٔ جوش آمدن آب در کتری برقی، می‌آیم پشت پنجره و به این منظرهٔ زیبا نگاه می‌کنم. منظره‌ای که فصل‌به‌فصل و گاهی روزبه‌روز در حال تغییر است و هر بار جلوهٔ جدیدی از زیبایی دارد که عرضه کند. محوطهٔ چمن پارک که دروازه‌های فوتبالی هم دارد و روزهای تعطیل در آن فوتبال بازی می‌کنند، با چندین درخت بسیار بلند و تنومند صنوبر در برگرفته‌ شده است. این درختان باشکوه زیبا، برگ‌های پهنِ نوک‌تیزِ گوه‌مانندی دارند که در پاییز، طلایی روشن و زرد می‌شوند و در روزهای آفتابی‌، زیر نور آفتاب می‌درخشند و باد آرامی هم کافی است تا به رقصشان درآورد. اگر زیر این درختان زیبا وقت وزیدن باد بایستی، موسیقی‌ آرامش‌بخش و روح‌نواز کنسرت برگ‌ها و باد بسیار شنیدنی است.

ونکوور از داخل ترن هوایی (۱۵) - استراتکونا،‌ بهشت سگ‌ها

به جز فوتبالیست‌ها، پارک میزبان مهمانان دیگری هم هست که تک‌تک یا چندتا چندتا به پارک آورده می‌شوند تا در آن با رهایی کامل بدوند و شادی کنند. پارک استراتکونا، بهشت سگ‌هاست. در پاییز آن‌ها را می‌بینی که زیر درختان صنوبر همراه با موسیقی برگ‌ها و باد، سرخوشانه می‌دوند و در زمستان رد پاهایشان روی برف‌ بیشتر از رد پای آدم‌هاست.

گاهی فکر می‌کنم اگر تناسخ وجود داشت و قرار بود بعد از مرگ در قالب موجود دیگری به جز انسان درآیم، آرزو می‌کردم سگی از نژادی اصیل و بزرگ‌جثه مثلاً هاسکی، کورگی یا بیگل باشم و صاحبم یک دختر ایست‌ونی باشد (راستش اصلاً دوست ندارم صاحبم مرد باشد! کم پیدا می‌شود مردی را ببینی که بلد باشد با بچه‌ها و سگ‌ها درست‌وحسابی بازی کند.) حالا که دارم آرزو می‌کنم، دوست دارم صاحبم اهل موسیقی و هنر و کتاب و سیاست باشد و کارش با کامپیوتر و در خانه باشد و هر چیزی باشد اما کارمند نباشد و هر هفته یکی دو بار من را در میانهٔ روز پشت رنجرور قدیمی پدرش سوار کند و به پارک استراتکونا ببرد تا با سگِ دوست دختر قدیمی‌اش که با هم از بچگی بزرگ شده‌اند و مثل خواهرش است و همهٔ رازهای هم را می‌دانند، پلی دیت داشته باشیم. و همان‌طور که آن‌ها دارند در مورد پسرها حرف می‌زنند و می‌خندند، به دنبال توپ و یکدیگر بدویم و واق واق کنیم.

اما حالا که هنوز آدمم و اینجا پشت پنجره شاهدِ بازی سگ‌ها با هم و گپ‌زدن صاحبان‌شان هستم، فکر می‌کنم چقدر از این تصویر دورم و اما در عین حال چقدر این تصویر برایم آشناست. چقدر مرا یاد فیلم‌ها و داستان‌هایی می‌اندازد که دیده‌ام و خوانده‌ام با سکانس‌ها یا فصل‌هایی که در لانگ‌شات‌هایی از محوطه‌های چمن‌پوش یا برگ‌ریزان یا برفی می‌گذرند و شخصیت‌های اصلی در آن‌ها قدم می‌زنند و سگ‌ها‌یشان دور و برشان می‌پلکند. انگار دنیای آن‌سوی پنجره دنیای واقعی نیست و من فقط به ترفندی به دنیای فیلم‌ها و داستان‌ها آمده‌ام.

ونکوور از داخل ترن هوایی (۱۵) - استراتکونا،‌ بهشت سگ‌ها

پارک استراتکونا تنها جایی نیست که این احساس را به من منتقل می‌کند. پل لاینز گیت هم یکی دیگر از آن‌هاست. هر وقت با ماشین از میان استنلی پارک و از روی این پل معلق می‌گذریم، من احساس می‌کنم چه جالب که دارم روی یکی از این پل‌ها رانندگی می‌کنم، یکی از این پل‌هایی که شبیه پل گلدن گیت سانفرانسیکو و پل بروکلین نیویورک است و یادآور خروارها خاطرهٔ سینمایی. انگار کیم نواک جایی زیر همین پل در مسیر سی‌وا ل استنلی پارک کنار آب ایستاده و دارد گل‌های دسته‌گلش را یکی یکی به آب می‌اندازد و بعد خودش را، تا آنکه جیمز استوارت به آب بزند و نجاتش دهد. یا خود داون‌تاون. مثلاً ایستگاه بورارد با آن بهار هوش‌ربایش وقتی درخت‌های گیلاس شکوفه می‌دهند. آدم احساس می‌کند وسط یک فیلم ایستاده. اینکه رهگذران گاهی بی‌تفاوت نسبت به این منظره از کنارش رد می‌شوند تا زودتر به سر کارشان برسند، این احساس را بیشتر تشدید می‌کند که انگار این‌ها بازیگرانی‌اند که باید وانمود کنند این منظرهٔ زیبا برایشان تازگی ندارد. دقیق یادم است که یکی از این روزها، از ایستگاه بیرون آمدم و محو تماشای درخت‌ها شدم. با آنکه بیش از یک سال از اقامتم در ونکورر می‌گذشت و آن دومین بهاری بود که در این شهر می‌دیدم، احساس کردم دنیای دور و برم دنیایی خیالی است. کارمندهاى شرکت‌هاى داون‌تاون؛ مردان و زنان بلندبالا و خوش‌تیپی که اعتمادبه‌نفس حتی از راه رفتن‌شان هم پیداست، ساکنان خوشبخت وست‌اِند که احتمالاً زودتر از بقیه به خانه رسیده‌اند، لباس راحت و کتانى‌شان را پوشیده‌اند و آمده‌اند به پیاده‌روی، توریست‌هاى کلاه‌ حصیرى به‌سر که دست در دست قدم مى‌زنند و به پنجره‌هاى بوتیک‌هاى گران‌قیمت خیابان وست جورجیا نگاه مى‌کنند، آن‌ها که «ساعات خوش» خود را در میکده‌ها آغاز کرده‌اند، حتى خیابان‌خواب‌های بی‌شمار داون‌تاون، آن خیابان‌خواب همیشگى سر چهارراه بورارد – جورجیا، که همیشه با سگش کنار خنزرپنزرفروشی سر چهارراه دراز کشیده است، همه و همه انگار بیشتر لوکیشنی از یک فیلم‌اند تا دنیایی واقعی.

ونکوور از داخل ترن هوایی (۱۵) - استراتکونا،‌ بهشت سگ‌ها

ایران که بودم، این تصاویر و هر تصویر دیگری از طبیعت و زندگی مدرن در غرب،‌ تصویری خیلی دور و خیلی بعید و از آنِ دنیایی دیگر بود. اما حالا این تصاویر آشنا شده‌اند، دیگر آن خاصیت افسون‌کنندگی خود را از دست داده‌اند، اما در عین حال من هنوز پشت پنجره‌ام. این برای من تمثیلی از مهاجرت است؛ دنیایی کاملاً غریب و بعید برایت تبدیل به دنیایی آشنا می‌شود، اما با این‌حال انگار تو هنوز جزئی از آن دنیا نیستی. تو از پنجره به نظاره ایستاده‌ای و خاطرات و تصاویر زندگی‌ای که پشت سر گذاشته‌ای، چنان تو را احاطه کرده‌اند که خیلی وقت‌ها آن دنیا که حالا فقط در ذهن تو وجود دارد، واقعی‌تر و ملموس‌تر به‌نظر می‌رسد از این دنیای نزدیکی که پشت پنجره در جریان است. چقدر باید طول بکشد تا خودت جزئی از آن تصویر باشی؟‌ برای آدم‌های مختلف متفاوت است و شاید برای بعضی هیچ‌وقت چنین اتفاقی نیا‌فتد. برای شما چه قدر طول کشید؟

فوریهٔ ۲۰۱۹- بهمن ۱۳۹۷

ارسال دیدگاه